اسلایدر

داستان شماره 493

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 493

قمار عاشقانه – داستان های مولانا

آن یکی آمد درِ یاری بزد/گفت یارش : کیستی ای معتمد ؟
گفت: من! گفتش برو هنگام نیست/بر چنین خوانی ، مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق/کی پزد ؟ ! کی وارهاند از نفاق ؟ !
برای گرسنگان ، عشق ، سفره ای رنگین است . برای دل خستگان ، درختی پر بار با سایه های خنک و برای تشنگان ، رودخانه ای خروشان. اما اگر چه خداوند ندا در داده و همه را به این ضیافت عام فراخوانده ، آیا جای شگفتی نیست که بسیاری از ما سالیان سال است که گرسنه و تشنه به دنبال عشق می گردیم تا سیرابمان کند ؟ ! آیا جای تعجب نیست که اغلب اوقات علی رقم دویدن های بسیار بعضی ها همواره دست خالی مانده اند ؟ ! آیا هرگز دلیل این بی نصیبی ها را از خود پرسیده ایم ؟ ! هر روز پنج نوبت از مناره های مساجد این دعوت را می شنویم که : ” حیّ علی الفلاح “” بشتابید به سوی رستگاری ” باید به گونه ای همین حالا صدایش کنیم که همین الان پاسخ مان را بدهد . رستگاری چیزی نیست که فردا به سراغمان بیاید !
آیا آن تشنه ای که هم اکنون جرعه ای آب می نوشد فردا سیراب می شود ؟ ! این سؤالی است که حضرت مولانا در این داستان مطرح کرده و ما را با آ ن مواجه می سازد . او می گوید : اگر بتوانی بنوشی سیراب شدن نیز حتمی است ! یعنی سعادتمندی و غرق شدن در دریای بی پایان عشق موکول به زمان نیست ! زمان از تعلّل شما شکل می گیرد ! جامی از شراب عشق هم اکنون در کنار لب های شماست . می توانید به یک لحظه آن را سر بکشید ! اما شگفتا که این لحظه کوتاه گاهی هفتاد سال به طول می انجامد ! مولانا می گوید این فاصله درست به اندازه نفس انسان هاست . هر اندازه این نفس بزرگ تر باشد ، این فاصله نیز بیشتر و بیشتر خواهد شد . او می گوید : به هر لحظه و در هر قلبی صدای خروشان رودخانه عشق به گوش می رسد . نیازی نیست که به خاطر آن سال های سال وقت صرف کرده ، یا به جایی بروی ! تنها کاری که باید انجام دهی چیزی جز خم شدن نیست ! می گوید : رودخانه در کنار شماست ، در زیر پاهایتان ! حتّی شما در وسط آن ایستاده اید ! با این وجود تشنه مانده اید ! چرا که نمی توانید خم شوید ! این توانایی را از دست داده اید ! نفس تان این اجازه را نمی دهد !
خم شدن یک نشانه است . تمثیلی از رها شدن از خود . جایگاه منیّت و غرور ، در سر است . این سر باید که در برابر معبود خم شود وگرنه اتّحاد با او ممکن نخواهد بود . رکوع و سجود در نماز های پنج گانه هم معنای غیر از این ندارند :       ” یعنی سرت را می دهی و آن گاه با او به وحدت می رسی ” تا زمانی که ” تویی ” وجودداشته باشد غنچه عشق شکفته نخواهد شد . معطوف کردن نگاه به سمت خداوند یا به سمت معشوق ، کافی نیست . این ها همگی سر آغاز و مقدّمه اند . کار واقعی هنوز شروع نشده ! عشق دریاست و معشوق در عمیق ترین نقطه اش انتظارت را می کشد ! می توانی تمام عمرت را همان جا و در زیر سایبانی امن به تماشا بنشینی ! امّا با این کار چیزی عایدت نمی شود . برای رسیدن به وصال چاره ای جز ترک ساحل نیست ! باید دل به دریا بسپاری . باید تمامی تکّیه گاهت را از دست بدهی ! نمی توانی مدّعی دوستی با خداوند باشی در حالی که به چیزی و کسی غیر از او تکّیه بکنی ! باید از هرچه غیر اوست بگذری و این را نه در حرف بلکه در عمل هم اثبات کنی ! با رفتن به سمت دریا اندک اندک خداوند زیر پاهایت را خالی می کند . زمین را از تو می گیرد . با دست هایت هم  نمی توانی کاری بکنی ! در میان آب و دور از ساحل چیزی برای آ ویزان شدن
و چسبیدن به آن وجود ندارد ! آن گاه شروع به دست و پا زدن می کنی ، امّا به هر لحظه ، دریا عمیق تر و موج ها عظیم تر می شوند . همانند پری که به دست باد افتاده ، به این سو و آن سو پرتابت می کند ! حالا دیگر کاملاً خسته شده ای . دیگر توان دست و پا زدن را هم از دست داده ای . این نقطه همان حالتی است که حضرت حافظ و حضرت مولانا از آن به قمار عاشقانه تعبیر می کنند : در این قمار ، جایی برای موجودی بانکی نیست ! نمی توانی از دارایی مادّیت مایه بگذاری . در این قمار چیزی کمتر از جان و چیزی کمتر از سر پذیرفته نیست :
” اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند/عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد “-حافظ
” داو “  آلت قمار است و ” داو طلب ” به کسی اطلاق می شود  که جسورانه و به امید بردن ، پای به میدان می گذارد . امّا در قمار عاشقانه بردنی در کار نیست ! هر چه بیشتر ببازی نصیب بیشتری هم خواهی برد :
” دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم/در قمار عشق ای دل ، کی بود پشیمانی ؟-حافظ
و یا به تعبیر مولانا:
” خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش/بنماند هیچ الّا ، هوس قمار دیگر ”
می فرماید:
باید از همه چیز ت بگذری . با محو کامل توست که خداوند آشکارتر و آشکارتر می شود. تنها یک راه برای رسیدن به خداوند وجود دارد و آن نیست شدن خودتان است ! تا آن زمانی که سعی در حفظ هویّت خود بکنید ، هر تلاشی بی فایده خواهد بود ، همانند تلاش قهرمان داستان مولانا :
” آن یکی آمد در یاری بزد/گفت یارش : کیستی ای معتمد؟
گفت : من ! گفتش برو هنگام نیست/بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق/کی پزد ؟ ! کی وارهاند از نفاق ؟ ! ”
دو گانگی ، منیّت و ادّعای حیات داشتن در مقابل معشوق ، تنها سدّ راه و مانع راستین است . این چیزی است که فاصله و زمان را شکل می دهد . زمان ، وقتی نیاز است که بین تو و او فاصله ای وجود داشته باشد . امّا او از رگ گردن به تو نزدیک تر است . عارفی را پرسیدند : تا خداوند چقدر راه است ؟ گفت به اندازه یک قدم . امّا همان یک قدم را هم نیازی به برداشتن نیست ! آن را بر سر خود بگذار !
امّا ادامه داستان:

” رفت آن مسکین و سالی در سفر/در فراق دوست ، سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته ، پس باز گشت/باز گرد خانه انباز گشت
حلقه بر در زد به صد ترس و ادب/تا که نجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش : که بر در کیست آن ؟ !/گفت : بر در هم تویی ! ای دلستان
گفت : اکنون چون ” منی ” ، ای ” من ” در آ/نیست گنجایش دو من را در سرا ”
ادعونی استجب لکم .بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ] [ 22:54 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]